جدول جو
جدول جو

معنی یک خله - جستجوی لغت در جدول جو

یک خله
خیلی، مقدار زیاد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک لخت
تصویر یک لخت
یکپارچه، یکدست، یکسان، کنایه از آنکه همیشه بر یک وضع و حالت باشد و از روش خود برنگردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
یکه، تک وتنها، به تنهایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک بخته
تصویر یک بخته
زنی که فقط یک بار شوهر کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک گره
تصویر یک گره
متحد، متفق، هم عهد، هم پیمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک قلم
تصویر یک قلم
کلاً، جملگی، همگی
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ بَ / بِ)
پلویی است که آن را چلوکش نکنند بلکه یک بار و در یک آب پزند و نقیض آن دوآبه است. (از لغت محلی شوشتر). کته، لیمو و مرکبات ومیوه ها که یک بار آب آن را گرفته باشند. مقابل دوآبه. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ کَلْ لَ / لِ)
بی مکث. بی درنگ. بی وقفه: تب کرد و یک کله افتاد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یکسره شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بَ تَ / تِ)
زن که یک شوی کرده باشد. زن که یک شوی بیشتر نکرده یعنی شوی او نمرده و یا از شوی طلاق نگرفته و به شوی دیگر نرفته باشد. (یادداشت مؤلف) ، مرد که بیش از یک زن نگرفته است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ حَبْ بَ / بِ)
خردترین و کوچکترین جزء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ خا یَ / یِ)
آنکه یک بیضه دارد. اشرج. احدل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک خو. که خوی و منش ثابت دارد. که دارای شخصیتی یکسان و تغییرناپذیر است:
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ رَ / رِ)
یک در. یک دری. که دارای یک در است:
او بدین یک درۀ خویش تکلف نکند
تو بدین ششدرۀ خویش تکلف منمای.
خاقانی.
و رجوع به یک دری شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ مَ / مِ)
ناپایدار و فانی و بی ثبات. (ناظم الاطباء).
- مقارنت یک دمه، مصاحبت و همدمی فانی.
، یک دم. یک لحظه:
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ ذَرْ رَ / رِ)
مقدار بسیار خرد و اندک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ خُ / خَ لَ)
غافت. (بحر الجواهر). رجوع به غافت شود
لغت نامه دهخدا
زن یک شوهره زنی که فقط یک شوهر کرده باشد، زنهایی که موقع عقد در آن اطاق (اطاقی که درآن آداب عقد را بجا می آورند) هستند همه باید یک بخته و سفیدبخت باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
تنها بتنهایی: یک تنه باهزار تن مقابله میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک چلهم
تصویر یک چلهم
عدد کسری یک جز از چهل جز
فرهنگ لغت هوشیار
بمدت یک سال بطول یک سال: جبرئیل گفت: بهرمویی که براندام تست ثواب یکساله ترادردیوان بنویسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک لخت
تصویر یک لخت
یکباره یکسر: همه تن او یک لخت یکی ریش گشت بی پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک گاه
تصویر یک گاه
خانه اول در تخته نرد: احمد بدیهی سه مهره در یک گاه داشت
فرهنگ لغت هوشیار
یک سخن متحد یک سخن یکزبان متحد القول: من فرزندان و خزاین و دفاین را فدای این کار کرده ام شما نیزباید که در این کار یکدل و یک کلمه باشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک ذره
تصویر یک ذره
یک خرده مقدار بسیار خرد و اندک
فرهنگ لغت هوشیار
یک سره کلا بامره: قمروزیرعرض کرد: قربانت گردم این را یک قلم بدانید آنکس که این کار را کرده مذهبش البته سوای مذهب عیسویان بوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک بخته
تصویر یک بخته
((~. بَ تِ))
زنی که در زندگی بیش از یک شوهر نکرده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
((~. تَ نِ))
تنها به تنهایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک سره
تصویر یک سره
((~. سَ ر))
سراسر، از ابتدا تا انتها، به کلی، تماماً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک کلمه
تصویر یک کلمه
((~. کَ لِ مِ))
متحد، یک سخن، یک زبان، متحدالقول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک گره
تصویر یک گره
((~. گِ رِ))
هم پیمان، متحد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک لخت
تصویر یک لخت
((~. لَ))
یکپارچه، یکدست، آن که همیشه بر یک وضع و حالت باشد و تغییر نکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک خرده
تصویر یک خرده
یک ذره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یک ذره
تصویر یک ذره
یک خرده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یک عده
تصویر یک عده
شماری
فرهنگ واژه فارسی سره
یک باره، ناگهان
فرهنگ گویش مازندرانی